يادداشتهايي براي فيلم مثلاً چهرهاي به نام «دزفول» |
مهدی اخوان ثالث
|
![]() |
اين نوشتهاي است چاپ نشده از شاعر بزرگ معاصر مهدي اخوان ثالث. نوشته،
يادداشتهايي است كه م. اميد براي فيلمي مستند نوشته است. به دليل طولاني بودن
يادداشت آنها را در سه شمارهي پياپي ميآوريم. مرحوم اخون ثالث (م. اميد) در
شروع يادداشتها آورده است: يادداشتهايي براي فيلم مثلاً چهرهاي به نام «دزفول».
(بخش اول، بخش دوم، بخش سوم)
«خزه»
---------------------------------------------
براي خط سير نگاه كارگردان و تصوير دادن به او كه گفتار فيلم هم از همين
يادداشتهاست.
تصوير گلي بر آب ابتدا تار و تيره و بعد آهسته به روشني ميگرايد و روشن ميشود.
گوينده زن: (گهگاه بين دنبال كردن خط سير مطلب سفر گلي بر آب چهرهي گونهها و
بيشتر لب و دهان دختر گوينده با چشمها و پشت دستهايش مرجع نگاه دوربين تواند بود
باشد به ذوق كارگردان.)
گوينده مرد: او پرسيد ـ همچنان كه بچه ها ميپرسند، در آن بازي مشهورشان كه مثل
چيستان چند سؤالي ميوههاست مسابقه واري ميان دو دسته و استاد هر دسته از استاد
دستهي ديگر نشاني ميوهاي را كه دستهي مقابل نهفته در نظر گرفتهاند و آهسته با
هم قرار نهادهاند، ميپرسد اين چنين كه:
«از گلها چه گل؟ سردرختي يا پادرختي؟ آنگاه استاد دستهي ديگر به پاسخ نشاني ميوه
را ميگويد كه فيالمثل سردرختي است و اندازه و رنگ و مزهاش هم چنين و چنان تا آخر
بازي، او هم بدين گونه پرسيد كه «از آبها چه آب؟» و من اكنون ميگويم از آبها آب
دز، كه بستر مسافر نازنين ماست، مسافر ارغوان فام، آتش پيرهن ما كه زورق از
گلبرگها دارد و در كسوت خلق لطيف خود و سوار بر مركب لطيفتر از خود، بر آب، آب دز
راه ميسپارد، سوي ساحلي نه چندان دور آنک و بلكه حتي بسيار نزديک، همين جا، اينک
سوي اين پل ميچمد، و اينک به پل رسيد........ و اكنون ديگر او را رها كنيم، آزاد
بگذاريمش تا به هرجا كه ميخواهد بخرامد، و ما نيز اكنون با آب دز به پل رسيدهايم،
آب دز و پل، اينک دز و پل، دزپل و پس اين دزفول است؟
آري اين دزفول است، شهري بالنسبه كهن و كوچک، شهري جمع و جور، با روحي اين چنين و
پل او پيكرهاي بدين گونه. پس باري به تماشا بايستيم كه بي تماشايي نميبايد
جمعيتي...
اينک چشم و گوش به ديد و شنيدها ميگماريم، به تماشا بايستيم و بعضي شنيدنيها نيز
بشنويم، دزفول شهري است كمابيش با سابقه، سابقهي اسلامي، چون پيش از آن نشاني از
اين نام در كتب كهن پيدا نيست، اما البته در بعضي كهنه كتابها ردپايي ازين شهر
بتوان يافت؛ يا از حوالي و حدود نزدک آن، اگرچه به نامهاي ديگر، چنان كه مثلاً
«اندامش» كه همين «انديمشک» امروز باشد كه براي خود شهركي شده است تازهروي و جوان
شاداب و با روحيهاي امروزين، نوجو و كوشا با خياباني به فاصلهي شش هفت كيلومتر
متصل است به دزفول، يا شايد بهتر باشد اگر بگوييم، پيش روي دزفول ايستاده است و
چنان چون نهالي جوان در برابر چناري كهن قد برافراشته و رشدي روزافزون دارد گويي
ميخواهد خود را پلهي ترازويي به شمار آورد كه پلهي ديگرش دزفول است، كفهي كوچک
ميخواهد همكف و همتاي كفهي بزرگ شود و آن خيابان به مثابهي شاهين ترازو، تا
آينده به سوي كدام كفه بچربد، پير يا جوان، در مثل مناقشه نيست، توس يا مشهد؟
و اين تغيير نامها، مردن نامي و روئيدن و زيستن نامي ديگر مثل قصهي پيري و جواني
و زاد و مير نسلها در زندگي و تاريخ شهرها سابقهي طولاني دارد و نظائر بسيار، چرا
به راه دور برويم، همين انديمشک كه در بعضي كتب قديم به نامهاي اندمش، اندامش و
امثال اينها ياد شده، تا چندي پيش مخروبهي متروكي بود، كه چون سيمرغ تنها نامي
داشت آنهم در كتابها، به قول دانشمند گرانقدر خوزستاني «امام شوشتري، مؤلف كتاب
نفيس تاريخ جغرافيائي خوزستان» كه نه تنها ما در برنامههامان، بلكه هركسي هرچه
دربارهي خوزستان يا نوشته باشد يا بنويسد پس از آن تأليف، بيشک مرهون مسقيد از آن
كتاب خواهد بود، مگر موضوع كارش ديگر باشد يا آن كتاب را به راستي نديده باشد و
مستقيماً از مأخذ آن تأليف سودمند استفاده كرده باشد، باري به قول آن دانشمند «در
سال 1220 هجري قمري حاج صالح خان مكري كه حكومت شوشتر و دزفول را داشت در آن حدود
دهي به نام صالح آباد بنياد نهاد.»
باري صالح آباد نيز چون اندامش ويران شد، اما به بركت راه آهن باز جان و جنب و جوشي
و رونقي گرفته است و همين انديمشک نوساز و جواني بازيافته شده است و نام صالح آباد
را به فراموشي سپرده، پس اين چنين ماجراها در زندگي شهرها امري طبيعي است. جغرافياي
تاريخي ما به قول دانشمند امام شوشتر «تاريخ جغرافيايي جز اين زادن و مردنها در
جوار زندگي آدميان، و چنان چون زندگي ايشان چيزي به ياد ندارد، آيند و روند و نيز
آيند و روند، و همچنين تا دنيا دنياست و آدمي زندهي ميراست، قصه همين است و همين،
تا هست چنين باشد و تا بود چنين بود.»
اينک ما قصه بس كنيم، همين نه بس، بلكه ميدان به راوي ديگري بسپاريم اين پير، اين
سالخورد دهرفرسود دزفولي.
(اينجا بطوريكه كارگردان صلاح بداند از لحاظ وضع و حال و هنجار و مكان و زمان وغيره
با «كربلائي نادعلي» يا پير خبير و مطلع و خوشلحن وخوب شمايلي ديگر از دزفوليان
مصاحبهگونهي كوتاهي ميشود. مثلاً جايي صداي او شنيده بشود كه لب رود زير سايهي
درختها يا بر چمن و... دارد براي بچهها قصه ميگويد يا دوبيتي و شعر دزفولي
ميخواند و ما كمكم به صداي او نزديک ميشويم و آنگاه مثلاً سلام و عليكي و معرفي
گونهاي و از اين حرفها و آنوقت به مناسبت موقع ازو ميخواهيم كه بگويد قصه يا
قصههاي اين شهر چيست و ازجمله فيالمثل اسم دزفول به چه معناست و داستانش چيست و
آنگاه آن پيرمرد اگر خود ميدانست و گفت كه چه بهتر، به لحن و بيان خودش، و با
لهجهي دزفولي، وگرنه شرح و توضيح مربوط به وجه تسميهي دزفول را به او ميگوييم كه
او با لهجهي خودش براي ما بازگو كند و آن تكه را در برنامه ميآوريم اگر مفهوم بود
كه فبها وگرنه گوينده به اختصار اين توضيح را ـ مثلاً درشرح سخن پيرمرد بازگو
ميكند (كتاب امام شوشتري صفحه 228)
گوينده: آنچه اين پيرمرد گفت، نه چنانست كه قصهي محض باشد و از متولد بعضي وجه
تسميههاي ديمي بي اساس نيست بلكه براي كساني كه در واژهشناسي و اشتقاق و صرف و
تركيب كلمات تخصصي ندارند هم اين معني روشن و دور از ذهن است و خلاصه حرفي است كه
در كتابهاي معتبر و قابل اطمينان نيز آمده است ازجمله در تأليف مذكور «امام
شوشتري» از اين قرار:
«دزفول معرب دزپل است در روزگار پيشين كه ابزار جنگ منحصر به شمشير و سنان و خنجر و
كمان بود و آدميان ادوات دورزن امروزي را نداشتند پلهاي بزرگ در ميان راهها مانند
تنگهايي بوده.
در كوهستان كه اگر ده نفر از مردم راهزن و خود سر آن را در تصرف ميآوردند، راه
کاروانيان را به كلي بند ميكردند. مكرر ميشد كه مردم بدانديش پلها را ميبريدند
«يعني خراب ميكردند» تا تعاقب و تعقيب آنان ميسر نباشد. از اين جهت پادشاهان ناچار
بودند كه براي نگهداري هر پلي دزي در پهلوي آن بسازند و نگهباناني در آن دز
بگمارند. پل دزفول كه ميانهي راه جنديشاپور و شوش ساخته بودند تا آن را از تصرف و
تخريب راهزنان و مفسدان حفظ نمايند. پس پل و دز ـ يعني قلعهاي كه اكنون در جاي آن
محله قلعهي دزفول واقعست ـ نخستين بناهايي كه در آنجا شده است و از آن جهت آن جا
«دزپل» ناميده شده كه بعد آن را معرب نموده «دزفول» گفتهاند و گاهي به مناسبت شهر
«روناش» كه سمت غربي رودخانه بوده و اكنون جاي آن را رعناش خوانند اين پل را پل
روناش و دز را «قصرالروناش» گفتهاند و مردمش قصري ناميده و اين شهر را اندامش هم
ميناميدهاند.»
(صفحه 228)
درخلال اينکه گوينده دارد اين تكه را اجرا ميكند اگر بتوان دوربين را بر تصاوير
قديمي كتاب كليله و دمنه يا مينياتورهاي آن عبوري داد و هي به صورت گوينده برگشت و
خلاصه درين مايه كاركرد ـ فبها و الا
گوينده: راي گفت برهم را كه شنيدم همه هرچه گفتي هرچها گفتي اكنون قصص ديگر رها كن،
مگرنه ما در كتاب كليله و دمنهايم؟ تو از همه هرچه بود هرچها بود حكايت كردي، الا
از بنياد و سرچشمهي اين كتاب بزرگ كه مايان، همگنان رايان برهمنان درآئيم و با آن،
از آنيم و براي آن، اكنون بگو با من...
ـ واي: بس كن راي
17 خرداد 1383
||
(
مقالستان
)
||
نظر خوانندگان ( 3 )
||
بالای صفحه
نظر خوانندگان:
بسيار استفاده كردم موفق باشيد
واقعا جالب بود با تشکر
SALAM
MAN ASHEGHE AKHAVANAM .HAMUNI KE M . OMIDE MANE
MER30 AZ LETAFATETUN.