چپتاريخ
|
صالح تسبيحی
|
![]() |
از منظري که دو ريشه دارد، تاريخ تکرار ميشود. اين دو ريشه که به ظاهر در تناقض با
هم موجوديت مييابند، در نقطهي تلاقي «تاريخ» به تفاهم رسيدهاند. از سوي سنت،
تاريخ دايرهاي است و خط آغاز و پايان بر هم نهاده، از هر دست که بدهي از همان دست
هم ميگيري. از طرف ديگر، در تاريخ ديالکتيکي که مارکس، پس از هگل تکاملش بخشيد،
علت فلان رويداد، دو پيشينهاي است که در گذشته همديگر را نفي کردهاند. پس ميشود
کليات آنچه را روي خواهد داد، دريافت يا اقلا حال حاضر را به وسيلهي کشف دلايل
گذشتهاش ادراک کرد.
براي يافتن لحظات شکوهمند تاريخ و نسب کاخهاي نوي زيبايي و هنر هم، خواندن و کنکاش
تاريخي لازم مي شود. «اين همانيها» را دريافت. يعني چنگيز خان را مثلا، در
برهههاي تاريخي در تاريخ وجدان کرد. چنگيز عصر خود را دريافت و روايتش کرد. چنگيز
نه در قرن چهارم، پنجم بلکه در کل تاريخ جاري است. نامش تنها مصداق است. بارقههاي
جوهري عمل اوست که ازلي ابدياش ميکند.
خواندن تاريخ سرانجام، خواندن خود ميشود. يافتن چنگيز خاني که هر کس درون خود
دارد. اين سير سيلاندار روح است که در جهانبيني هگلي رو به تکامل دارد.
نميگويم از تاريخ درس بگيريم که نميگيريم. در تکرار تجربهها، اين قفس جهان است
که باز وقتي بال ميگشايي زود کوبيده ميشوي به ديوارههايش. تاريخ معلم آدمها
نيست. آدمي معلم تاريخ خود است. معلمي فراموشکار که بامدادان سر کلاس، درس پيشين را
تکرار ميکند و تکرار ميکند.
تا رستاخيز، نه ما آدمهاي هر عصر فارغ از تحصيل ميشويم، نه تاريخ به ورطهي آموزش
ميافتد.
«قيام سربهداران خراسان» را در نظر بگيريم. نوشتهي پطروشفسکي و ترجمهي کريم
کشاورز مرحوم. از اين نويسنده و همين مترجم کتابي فخيمه به طبع رسيده بود که ساليان
پرواز پاييندست مرغ کمونيسم، کتاب دعا را ماننده بود. «اسلام در ايران» يا همچنين
چيزي، براي مکتبي که نيايش نداشت تراشههاي عقل ميتراشيد.
اسلام در ايران پر خطا بود. هرجا که داستان مردم ستمديدهاي را دريافته بود که از
فرط فشار حکام سر به عصيان سپرده بودند گرهشان زده بود به سوسياليسم خواهي. چپهاي
ايران در آن سالها با همين خوراکهاي فکري براي خود تاريخ و علت وجودي
ميتراشيدند. کمابيش يادشان تهي شد کجايند. مردمي که در ميآوردند «کمو» يعني خدا و
«نيست» يعني خدا نيست، سر از آرمانشهر و از خود بيگانگي و اشتراک در نميآوردند.
نه اين مردم. نه ما. بلکه آدمها همه. کمونيسم با تجويز نسخههاي دوردستي که براي
يافتنشان هر وسيلهاي توجيه ميشد، سر به بياباني لنيني استاليني گذاشته بود که
آدمي را تنزل ميداد به فرو افتادن از کرامت. بيخبري از خود به معرفت علمي ربطي
ندارد. از کوچکترين اعضاي هوادار تا سران اين تيپ فکري خوب ميخواندند. بيخبري، آن
عينک دور کائوچو و ته استکاني ايدئولوژي بود و آن سبيل پرپشت استاليني که هر چه
ميخواند به «کاربرد»اش ميانديشيد و نميفهميد. سرانجام سراب جهاني بهتر با داغ
شدن کوير تنهايي آدمهاي گرفتار در چنين نظامهايي، ناپديد شد و اين تشنه، دانست و
باز دانست که دست يافتن به جهان بهتر، در جهاني که سراسر زمينش را تکرار شنهاي
تاريخ پوشانده، ناممکن است.
قيام سربهداران خراسان از لحاظ تاريخي خوب کتابي است. کمتر دنبال ايدئولوژي تراشي
بوده. انگار نويسنده همه حرفها و ربطها را نگه داشته بوده براي «اسلام در
ايران»اش که گفته شد. نکاتي دربارهي سلسلههاي صوفي مشرب دارد و تاريخ اقليمي
خراسان را اندکي شکافته. در نثر کتاب شخصيتها به شکل حلقهي رابط، اجزاء ديگر را
به هم مربوط ميکنند و اين باعث شده آن بار دراماتيک مکنون در هزارتوهاي تاريخ، سرک
بکشد و لحظاتي خواندني خلق کند. پژوهش نويسنده از خروج «شيخ خليفه» آغاز ميشود و
پس از ماجراي شيخ حسن جوري و وجيههالدين مسعود، ميرود و با تيمور لنگ خاتمه
مييابد.
اهميت سربهداران در اين است که پس از ساليان، دست بلند و خونين مغول را از
ايرانشهر کوتاه کردند و بيرق کج ايرانيت را باز افراشتند. ضمن آنکه گرايش پر رنگ
صوفي مسلکي سربهداران و شيعهگري آنها، براي دريافتن اوضاع حال حاضر اجتماع ما
ميتواند رهگشا باشد.
از طرفي، گسترهي ايدئولوژي که حرفش رفت بر تار و پود قلم نويسنده، خطا را بيش از
آن کرده که از يک انيراني درباره ايران بايد سر بزند. مثلا انگار، نويسنده از صنعت
استعاره در مکانيسم ادبي فارسي بيخبر است که جاهايي استعاره را عين مطلب گرفته:
(با سوزن توحيد جامهي وحدت پوشيد) را مربوط ميداند به ربط عارف با صنعت نساجي!
اين، نشان از همان بيخبري دارد. بيخبري که نميتواند به کرامت انساني اتکايي کامل
کند. اگر گفته شد تنزل ميدهد يعني در چنين انديشهاي آدمي محدود ميشود به دولت.
سر پريدنش را که ساليان سال با خود داشته ناديد ميگيرد. آن زيبايي را که «کانت»
عمل بدون چشمداشت ميخواند ناديده گرفته و در نهايت، مجموعهي تصوف و عبادات
ايرانيها را «ظاهر سازي براي مبارزهي سياسي» ميخواند و نميفهمد.
اما برداشتهاي چپگرايانه از تاريخ آنقدر در سطوح باقي ميماند که با اطلاعي مختصر
از بينش مارکسيستي، ميشود موي ايدئولوژي را از ماست معنا کشيد و قدح ماست را با
راحتي روح ابتياع نمود.
روحي که با تداوم بيدوام تاريخ، شکل عوض ميکند و محتوا از جا نميجنبد.
17 خرداد 1383
||
(
معرفی و نقد کتاب
)
||
نظر خوانندگان ( 0 )
||
بالای صفحه