وقتي بخوانيد خواهيد گريست |
صالح تسبيحی
|
![]() |
«تمام شد. وقتي بخوانيد خواهيد گريست.» صبح روزي که «انوره دو بالزاک» با موهاي
آشفته و درهم، در را گشود و چهرههاي نگران همخانههايش را ديد اين جمله را گفت.
ماهها در گير و دار نوشتن «بابا گوريو» تب و تاب داشت. از اتاق که خارج شد، وقتي
وارد اتاقي شدند که شب، بابا گوريو را در آن به پايان برده بود، انگار کشتاري رخ
داده بود و من، گريستم. ساده. خود غرب، خود فرانسه آنقدر روي باباگوريو کار کرده که
اين قلم کم جوهر نتواند از روي خواندن ترجمه آن چيزي بتواند که بگويد. اما تنها
بايد اعتراف کرد که شاهکار بالزاک به ابديت گره خورده. آثاري هستند يا کساني، که
تنها در آدمي شروع ميشوند و تمام نه. آدمهاي اين نوع آثار در تو جان ميگيرند و
گاه تو نيستي که آنها را به ياد ميآوري، آنها تو را به ياد ميآورند. مثلا انگار
بابا گوريو در حال تضرع ناگهان نام تو را ميخواند و در مورد فلان مطلب نهفته در
داستان با تو گفتگو ميکند. اين همان کيمياي موهوم متن است. وهمي که به خوابت
ميبرد و اگر در عالم سرد و مأيوس «واقعيت» کاري داشته باشي سرسري انجامش ميدهي و
ميآيي سراغ خواب و خيلت. سراغ متن. همان گيجي خواسته ناخواسته که در برت ميگيرد و
براي برنخاستن از آن گارسيا مارکز ميگويد «تپق نزنيد، خواننده از خواب ميپرد».
بابا گوريو از اين دست داستانهاست.
ادوارد ژوزف ترجمهاش کرده که از ترجمههاي اوليه او هم محسوب ميشود.
گريستم. ساده. همانطور که بالزاک گفته بود. از سرنوشت پر نوسان آدمهاي داستان که
روي کاغذ نه، در اطرافمان جان ميگيرند.
اهالي خواندن ادبيات، آنهاشان که از مرز خواندن به ورطهي کلاسيکخواني وارد
شدهاند کمابيش ميدانند کارکرد نمادين چه ميکند. رماني چون بابا گوريو پر است از
من و تو. يعني به شکلي نمادين، هر کدام از آدمها نقش يکي از ابناي بشر را بر عهده
دارند. در ميانه داستان اين نقش قالب تهي ميکند و در پايان در مييابي که هابيل را
کشتي باز. دوباره علي سر در چاه ميبرد امشب. بنا نيست کار را نقد کنيم. آنهم با
خواندن ترجمه. بابا گوريو را بهانه ميکنم. باز مي روم از کوههاي دالاهو بالا.
ميرسم به آن امامزاده غريب و زمين خيسش. ميرسم به بابا يادگار. بابا يادگار باباي
کلي غريب افتاده است. کلي آدم که مثل بابا گوريو ازش حاجت ميخواهند و اجابت
ميکند.
همانطور که بابا گوريو در داستان حضور مستقيم ندارد و تنها و غريب و يکه حواشي تلخ
دور و برش را با همين نبودنش روايت ميکند، بابا يادگار غريب و سد روايت است. هرکس
دربارهاش چيزي ميگويد و در روايت اصلي، در متن جهان، چندان مهم نيست که بابا چيست
و چه ميگويد و چه ميخواهد. همه اين شده که بابا مظهر و تجلي آدمهاي اطرافش است و
با بزرگي خودش کوچکي خيليها را جبران ميکند.
بار اول که آنجا رفتم، تنبور ميزدند و برق نبود و مردي بلند ميگريست. به چه؟ به
پايان کار بابا؟ شايد. اين گريستن با آدمهاي فرضي درون ما گريستن به خود است.
آنها که در ختم کسي بر مرگ کسي ميگريند هم، به بودن خود به تجمل پوچ پانسيوني
ميگريند که تنگ و تاريک است و نامي از فراز ندارد. جهان. آمدن و گريستن و رفتن.
بابا يادگار در دل کوه، از سه طرف به گمانم ميخورد به دره. ميخورد به شکاف. شکافي
عميق و جهان شمول که ميان بابا گوريو، ميان خير بودنش و شر بودن اطرافش افتاده.
شکافي که کم کسي مي تواند بگذرد و بزند برسد به زيارتگاه. همان شکافي که شب مردن
بابا گوريو ميان تخت پر کاه و تن نزارش کشيده شده تا در بر کردن جامه شب و آراستن
خود جلوي آينه و ميهماني رفتن دخترش و بي خيالي قابيل از سر نوشت هابيل.
27 تیر 1383
||
(
معرفی و نقد کتاب
)
||
نظر خوانندگان ( 0 )
||
بالای صفحه