ساقیا آمدن عید مبارک بادت |
نويسندگان کلاسيک
|
![]() |
تازهگشتن و نوشدن زمین، خلق مدام هستی، رسیدن عید و بهاران و سال نو، ما را بر آن
داشت از دریای پهناور ادبیات قدمایی، تفألوار چند شعر را دربارهی عید و نوروز و
بهار تازه رسیده، در این بخش بیاوریم و اگر لازم شد به اشارتی کوتاه بسنده کنیم و
بیشتر از نفس و زیبایی خود شعرها لذت ببریم.
« حافظ شیرازی »
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که درین مدتِ ایام فراق
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
برسان بندگی دختر رز گو بدر آی
که دم همت ما کرد ز بند آزادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقهات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت
« صائب تبریزی »
از خجلت روی تو که سرجوش بهار است
شبنم عرق شرم بناگوش بهار است
تا زمزمهی حسن تو شد سامعه افروز
آوازهی گل خواب فراموش بهار است
گوش تو زباندان حیا نیست وگرنه
صدرنگ سخن در لب خاموش بهار است
هرچند خزان زیر و زبر کرد چمن را
در عالم حیرانی ما جوش بهار است
امروز سر کوی خرابات که دارد
هرغنچه سبوئیست که بر دوش بهار است
از باغ وصال تو که شرم است نگهبان
یک حلقهی بیرون در آغوش بهار است
در صفحهی دیوان تو صائب نتوان یافت
هر فیض که در صبح بناگوش بهار است
« خاقانی شروانی »
پیش صبا نثار کنم جان شکوفهوار
کو عقد عنبرین شکوفه کن نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهی من شد شکوفه یار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهی شکوفه برانداخت نوبهار
شاخ شکوفه وار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهی نو بست شاخسار
هرشب که پرشکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
کو آن شکوفهی طرب و میوهی دلم
اکنون که پرطلسم شکوفه است میوه دار
چون زان شکوفه عارض امید بهی نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست ازشکوفه نغزتر و شوخدیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
« ابن یمین فریومذی »
کوکبهی گل رسید ای صنم گلعذار
جام طرب وقت گل، بی می گلگون مدار
عیش صبوح آرزو میکندم مدتی است
یا چو تو شیرینلبی خاصّه به وقت بهار
چون ز می حسن تو مست خرابند خلق
از چه سبب نرگست مینرهد از خمار
بر ره دیوانگی نعرهزنان شد دلم
تا تو به هم بر زدی سلسلهی مشکبار
درد دل ریش را من ز که جویم دوا
هم تو قراریش ده چون ز تو شد بیقرار
من ز لبت بوسهیی خواهم و خواهی تو جان
زود بگیر و بیار تا کی از این انتظار
دوش نسیم صبا ز ابن یمین یک غزل
تازه چو سلک گهر برد به نزدیک یار
گفت که در گوش گیر این سخن دلپذیر
تا بودت گوشوار از گهر شاهوار
« یغمای جندقی »
توضیح لازم برای این غزل یغما. عید نوروز و اول بهارسالی یغما به وطن خود جندق
میرود، گویا به دلیل میخواری و شادخواری شاعر، عالمی فتوای کفرش را میدهد.
دوستان شاعر با شتاب نزدش میروند که: چه نشستهای؟ ممکن است عدهای با کارد و قمه
و چماق سراغت بیایند و ترتیبت را بدهند، چون حکم رفته که یغما کافر است و...
یغما، عبا بر دوش میاندازد و عمامه میگذارد و با این لباس از جندق میگریزد. در
یک بیت به آخر غزل، یغما به این مطلب به تلویح البته، اشارهای دارد. تمام غزل را
در همین موضوع گفته است:
بهار ار باده در ساغر نمیکردم چه میکردم
ز ساغر گر دماغی تر نمیکردم چه میکردم
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشهی دیگر نمیکردم چه میکردم
عرض دیدم به جزمی هرچه زان بوی نشاط آید
قناعت گر به این جوهر نمیکردم چه میکردم
چرا گویند در خم خرقهی صوفی فرو کردی
به زهد آلوده بودم، گر نمیکردم چه میکردم
ملامت میکنندم کز چه برگشتی ز مژگانش
هزیمت گر ز یک لشکر نمیکردم چه میکردم
مرا چون خاتم سلطانی ملک جنون دادند
اگر ترک کلهافسر نمیکردم چه میکردم
به اشک ار کیفر گیتی نمیدادم چه میدادم
به آه ار چارهی اختر نمیکردم چه میکردم
ز شیخ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمیکردم چه میکردم
گشود آنچه از حرم بایست از دیر مغان یغما
رخ امید بر این در نمیکردم چه میکردم
« خواجوی کرمانی »
حبذا پای گل و صبحدم و فصل بهار
باده در دست و هوا در سر و لب بر لب یار
بی رخ یار هوای گل و گلزارم نیست
زان که بادست نسیم چمن و بوی بهار
همه بتخانهی چین نقش و نگار است ولیک
اهل معنی نپرسند مگر نقش نگار
در دل تنگ من آمد غم و جز یار نرفت
اوست کاندر حرم عشق تو مییابد بار
سکهی روی مرا نقش نبینی زان روی
که درست است که چشمت نبود بر دینار
خرم آن روز که من بوسه شمارم ز لبت
گرچه بیرون ز قیامت نبود روز شمار
گفتی از لعل لبت کام برآرم روزی
چون مراد من دلسوخته این است برآر
از میانت چو کمر میل کنار است مرا
گرچه بی زر میانت نتوان جست کنار
گر به تیغش بزنی روی نپیچد خواجو
که دلش را سربار است و تنش را سردار
« منوچهری دامغانی »
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار
در سایهی گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوّالت برخوانند اشعار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار
آن قطرهی باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آن قطرهی باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
وان قطرهی باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخالهی خردک بدمیده است
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطرهی باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسی است برافتاده به رخسار
و این هم یک دوبیتی بهاریه برای حسن ختام:
بهار آمد گلی با خود نیاورد
چرا آورد گل، اما گل درد
خزان جای بهاران را گرفته است
کدامین دست جاشان را عوض کرد؟
4 فروردین 1384
||
(
متون کهن
)
||
نظر خوانندگان ( 4 )
||
بالای صفحه
نظر خوانندگان:
عالیه
ادامه بده
موفق باشید
ادامه بده
بسم الله الرحمن الرحیم تشگورفراوان ازاین زحمت شماوامیدوارهستم که ادامه بدهید مو وافق باشد بنده مرتضی مطهری ازافغانستان نظری نیک میدهم کوشش نماید
تاموافقیت بی شتر به دست ارید
(پنجشنبه_ 14 -9-1387 -ساعت 5:49 بعدازطهر)
سلام
با تشکر از کار خوبت دیدم جای خیام خالیه ۲ تا رباعی براتون میفرستم امیدوارم خوشتون بیاد
برچهره گل نسیم نوروز خوش است
بر صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هرچه کویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
***********************************
چون ابر به نوروز رخ لاله بشـسـت
برخیز و بجام باده کـن عزم درسـت
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رسـت
***********************************