هنوز نمیدانم اين گلها کجا رشد میکنند |
شکوفه آذر
|
![]() |
مادرم میگفت: «برای خشککردن گلها، بايد... اونا رو سر و ته کنی... سه روز،
فقط سه روز بعد میبينی که چه گلای خشک قشنگی داری. يا نه... اونها رو تو يه ديس
پر از نمک، اينطور... بخوابون. حواست به من هست؟! اونها رو تو يه ديس پر نمک، اينطور...
بخوابون... اگه ديس رو تو يه جای خشک بذاری بهتر گلات خشک میشن. يا اينکه اگه...
اگه نه جای زياد داشتی و... نه نمک زياد... میتونی...»
بچه بودم و با چشمهای گشاد از زوايای پنهان خانه به مادرم نگاه میکردم که مدام در
تدارک خشککردن گلهای تازهای بود که میخريد يا برایمان میرسيد. خانه تاريک بود
و بوی گلهای خشکيده، از هيچ پنجرهای بيرون نمیرفت. او هرگز از آشپزخانه بيرون
نمیآمد. آشپزخانه ملک طلق او بود و با اوامر شديدش اداره میشد. آنقدر کوچک بودم
که بتوانم به زير تخت يا ميز بروم و ساعتها او را نگاه کنم که با تاجی از سبزیهای
خوراکی و گلهای خشک، و شنلی از پوست پياز، ملکهی تمامعيار آن خانه، آن آشپزخانه
بود.
ديوارهای آشپزخانه که از سالها آشپزی برای هفت نفر در سه وعده صبحانه، نهار و شام
چرب شده بود، سالهای آخر عمر مادرم، با خالیشدن خانه از افراد خانواده، شده بود
گلخانهی گلهای خشک او. سه سال آخر عمرش وسواس گلهای «هرگز فراموشم مکن» او را
بیقرار کرده بود. هر هفته به سفارش او دسته دسته گلهای ريز آبی در پاکتهای مرطوب
قهوهای میرسيد و او آنها را تا چند روز به سر و سينه و موی خود میزد. جلوی
آيينهی قدی میايستاد و موهايش را با آنها میآراست يا وسواس عوض کردن لباس پيدا
میکرد. مرا که تنها عضو باقیماندهی خانوادهی زمانی هفتنفره بودم، از زير تخت،
کمد و ميز بيرون میکشيد و با پيراهن آبی و صورت آراسته جلويم میايستاد و
میپرسيد: «ببين! ببين زيبا شدم؟» بعد خودش را خم میکرد تا موهايش نزديک صورت
رنگپريدهی من برسد و ادامه دهد: «میدونی اسم اينا چيه؟ اين گلها رو میگم!...
هرگز فراموشم مکن! فکرش رو بکن! اسمشون اينه: هرگز فراموشم مکن!» و روزی ديگر در
حالی که به زحمت گلهای پلاسيده را از لابهلای موهای شانه نکردهاش بيرون میکشيد،
میگفت: «واقعن که... اين گلا انقد ريز هستن که فراموش نکردنشون، کار سختيه. من
اونا رو يادم میره! باور میکنی؟» و بی آنکه هرگز منتظر جواب من باشد، پشتش را به
آيينه يا من میکرد و دور میشد.
روز آخر عمرش در حالی که همهی تاقچهها، گلدانها، لبهی تختخواب و حتا همهی
ليوانها، کاسهها و پارچهای خانه پر از دستههای تازه، پلاسيده يا خشکشدهی هرگز
فراموشم مکن بود، روی زمين جلوی شومينه نشست، برگ برگ دفتر خاطراتی که من تا آن تا
آن روز نديده بودم، کند، به آتش انداخت و به من که بر و بر از پشت پردهی کلفت اتاق
نگاهش میکردم، گفت: «میدونی! ديگه خونه خيلی سرد شده... ديگه نمیشه سرما رو تحمل
کرد...» بعد چند برگ ديگر به آتش انداخت و گفت: «يادت باشه! گوشت با من هس؟! يادت
باشه که اين کار اونقدرام که فکر میکنی سخت نيس. فراموش نکردن اين گلهای آبی ريز
رو میگم... اونقدرام که فکر میکنی، کار سختی نيست. راه حلش رو همين امروز
فهميدم. باورت میشه! همين امروز... بايد هميشه دلت در گرو چيزی باشه. میفهمی؟
گرو. میدونی يعنی چی؟» بعد در حالی که سعی میکرد برای اولين بار طوری حرف بزند تا
من هم بفهمم، شمرده شمرده گفت: «بايد... عادت کنی... مواظب زير پات باشی. میفهمی.
نبايد همينطور فقط واسهی بازيگوشی بپری توی باغ. بايد حواست باشه... آخه اينها
هميشه بی سر و صدا... میدونی! دقت داشته باش! هميشه بی سر و صدا درست تو جايی رشد
میکنن که تو اصلن انتظارش رو نداری...»
مادرم همان روز مرد. خيلی راحت. روی تختخواب لابهلای گلهای ريز آبی تازه و
پلاسيده و خشک، و بوی کپک. وقتی که مرد هنوز آخرين برگهای دفتر خاطراتش داشت در
آتش میسوخت. من لای در اتاق خواب او را که هيچوقت اجازه نداشتم وارد شوم، باز
کردم و ديدم که او مرده است. رفتم روی تختخوابش نشستم که سالها بود تنها در آن
میخوابيد. بعد دراز کشيدم. وقتی دراز کشيدم، تن کوچکم لای گلها فرو رفته بود.
از مرگ مادرم سالها میگذرد. حالا ديگر من بزرگ شدهام. آنقدر بزرگ که بتوانم
دستور بدهم. من هيچ چيز نمینويسم. هيچ خاطرهای. چون در زندگی من هيچ اتفاقی
نمیافتد. من فقط گاهی شنل پوست پياز مادرم را روی دوشم میاندازم، پياز فرهنگی
بزرگ را در هوا تکان میدهم و به گلهای خشک او که اغلب آنها حالا ديگر غبار
شدهاند و در فضای خفهی خانه با هوا آميختهاند، دستورالعمل خشککردن گلها را
میدهم. گاهی در اين حين، ناگهان چشمهايم را میبندم و به يک صدا ــ تنها صدا ــ
گوش میدهم. صدای نشخوار گاوی که پوزهاش را لابهلای پيچکهای ترد و نازک هرگز
فراموشم مکن ديوارهای بيرون خانه، فرو کرده است و صدای نشخوارش روز مرا از کسالت
درمیآورد.
22 آذر 1384
||
(
داستان فارسی
)
||
نظر خوانندگان ( 3 )
||
بالای صفحه
نظر خوانندگان:
روز به روز من احمق تر مي شم يا نويسنده ها عجيب تر مي نويسند؟؟؟
ارسطو جان كجايي....
(خانم آذر ناراحت نشوند - تازگي ها همه ويرگولهايم را گم كرده ام - به نقطه رسيده ام)
سلام!!!
داستان خوبي بود.باور كن !!
مشكلات اين داستان در حد اپسيلن هستند و اين خيلي خوبه
از انتهاي داستانت لذت بردم
از ابتداش
از....
واي خدا ....
منو ببخش باز هم يه داستان خوب خوندم و جو گير شدم.
بهم سر يزن
داستانتان خيلي زيبا و لطيف بود از خواندنش لذت بردم .بياد همه گلهاي فراموشم نكن.